خیس از مرور خاطره های بهار بود ابری که روی صندلی چرخدار بود ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد روزی پناه خستگی این دیار بود آن روزها که پای به هر قله می گذاشت آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود حالا به چشم رهگذران یک غریبه است حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد دعوا سر محاکمه ی شهردار بود آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت مرد لبوفروش سیاستمدار بود از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد: اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید در چشمهاش نفرت از او آشکار بود می خواست که فرار کند از پیاده رو می خواست و ... به صندلی خود دچار بود دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت ابری فشرده درصدد انفجار بود خاموش کرد صاعقه های گلوش را بغضی که روی صندلی چرخدار بود
باز خوابید ِ تن ِ فربهی میدان با تو شهوت ِ این شب ِ آلودهی تهران با تو آه گلنار، همین بوق، همین ترمزها بُرده از یاد ِ تو، میعاد ِ درختان با تو بوقها باز جویدند تنت را امشب آه گلنار، چه کردهست خیابان با تو! سالها فاصله داری ز شب ِ دهکده و درهم آمیختن گیسوی باران با تو عرق شور کجا؟ بوی گُل و شیر کجا؟ سالها فاصلهی دختر چوپان با تو گُل ِ آتش، لب ِ تو یخ زده و وقت ِ سلام نیست آن سرخ شدن، شرم ِ گریزان، با تو قصدش آن است که گرمای تنت را بمَکد که قدم میزند این گونه زمستان با تو دست ِ تو سرد، دلت سرد، نگاهت سرد است نیست آن شعلهی رقصندهی پیچان با تو میروم دور شوم، روی سرم میریزند خاطراتم همه پوسیده و ویران با تو با من اندوه ِ درختان ِ انار ِ بی بار عشق بازی کثیف ِ «شب تهران» با تو